Actions

Work Header

Rating:
Archive Warnings:
Category:
Fandoms:
Additional Tags:
Language:
فارسی
Stats:
Published:
2023-05-19
Updated:
2024-04-21
Words:
32,213
Chapters:
9/?
Comments:
9
Kudos:
9
Bookmarks:
1
Hits:
1,434

crazy world

Summary:

دنیا در آرامش بود
تا زمانی که آنها پیدا شدن
هیچ کس نمی دانست آنها کی یا چی هستن
اما با آمدن آنها همه چی بهم ریخت
دنیا دیوانه شد
جهان ها به هم گره خورد
و زمان از بین رفت

Chapter 1: آغاز

Chapter Text

یک هفته از برگشت اوگا گذشته بود . اوگا دوسال دنیا انسان ها رو رها کرده بود و به دنیا شیاطین رفت تا چیز های جدیدی یاد بگیره اما قبل از رفتنش قول داد که جشن فارغالتحصیلی برگرده و به قولش هم عمل کرد ، اون برگشت .
فروجی از برگشتش خوشحال بود دلش برای بهترین دوستش تنگ شده بود کسی که بودن در کنارش بهترین روز و های زندگیش بود . هر روز با هم از مدرسه بر میگشتن ،بازی میکردم و تو مشکلات همیشه با هم بودن با اینکه سر هم غر میزدن یا دعوا میکردم باز هم بهترین دوست بودن و همدیگر درک میکردن با رفتنش فورجی با اینکه دوستای زیادی پیدا کرده بود احساس تنهایی میکرد اینگار حفره ای بزرگ در دلش خالی شده بود ولی زمانی که اوگا برگشت و فورجی اون دید همراه با بل و بچه ای دیگه روی شونه اش لامیا هیلدا حس کرد حفره خالی دوباره پر شده اون روز فورجی تمام زمان با اونا گذروندن روز بعدش همینطور تا آخر هفته که هر دو سرگرم بازی بودن
فورچی همین طور که چشمش به بازی بود گفت :« اوگا برای دانشگاه فکری کردی »
اینو پرسید تا یاد آوری برای اوگا باشه که باید به فکر چی باشه مشخصه براش که اوگا هیچ فکری درباره دانشگاه نکرده
اوگا بیخیال به صفحه بازی نگاه می کرد و سریع تر انشگشتا شو روی دکمه زد ``دانشگاه ؟ها ؟ههم ، چی هست ؟
فورچی فریاد زد ``احمق تو اصلا فکر کردی می خوای چطوری زندگی کنی ``
لامیا که روی تخت اوگا دراز کشیده بود و در حال خواندن کتاب بود با عصبانیت رو به فروجی کرد ``خفه شو صدات خیلی بلند ``
اوگا یه لبخند ترسناک زد و خوش بینانه گفت ``با کتک زدن مردم هم می تونم پول در بیارم ``
فورچی یه آهی از تاسفم کشید ``موندم چطور تو جامعه می خوای زندگی کنی ؟! ``
صدای کفش ها که از راه پله ها بالا می آمد شنیده شد فورجی و اوگا به در نگاه کردم و منتظر بودن در باز بشه چند ثانیه بعد در باز شد و هیلدا وارد اتاق شد
بل نیکو که در حال خط خطی کردن کتاب ریاضی اوگا بودن با دیدن هیلدا خوشحال شدن دابو بو ``نیکو ``ههمم دایو``
فورچی متوجه پاکت نامه سیاه رنگ که دست هیلدا بود شد ``هیلدا اون چیه ؟``هیدا یه نگاه به پاکت کرد و بعد به اوگا فورچی ``ما به تولد پادشاه دعوت شدیم
برای چند ثانیه سکوت حاکم شد همه چند بار پلک زدن فورچی اوگا همزمان فریاد زدن چییییییییی ؟!!!!!!
بل حسابی خوشحال بود ``دابو دا دا نیکو هم همینطور
لامیا که تقریبا از تخت پرید و کنار هیلدا رفت ``هیلدا سامان واقعا پادشاه شیاطین بزرگ همون دعوت کردن !؟ ``
هیلدا با همون چهره همیشگیش که معلوم نبود خوشحال یا ناراحت گفت : این نشان از محبت پادشاه منه
و به فورجی اوگا اشاره کرد حالا می شود عصبانیت در چهره اش دید ``باید خوشحال باشید که پادشاه بزرگ شیطان شما رو دعوت کرده زانو بزنید و ازش تشکر کنید ``
اوگا در حالت بیخیالی به هیلدا نگاه کرد گفت : اینقدر جو گیر نشو یه تولد دیگه یه سال پیرتر و احمق تر شده ها یادم رفت خودش از اول یه احمق به تمام معنا___ حرفش تموم نشده بود که ضربه محکمی به سرش خورد و بیهوش شود
فورجی که می دونست هیلدا چقدر رو پادشاه و خانواده سلطنتی حساس ترجیح داد سکوت کنه تا کتک نخورده و به اوگا نگاه کرد که مثل جسد پخش زمین شده و با نیکو هر دو دارن رو سر صورتش میزنند تا بهوش بیاد (حقت بود ) تنها چیزی که فورجی در ذهنش گفت
لامیا که همچنان خوشحال بود و دور هیلدا مثل بچه ها میچرخید گفت : کی قرار بریم ؟
هیلدا الان آروم شده بود به لامیا نگاه کرد ``فردا با آلن دولو تلپورت میکنیم ``
فورجی به هیلدا نگاه کرد ``فردا فکر کردم آخر هفته است ``
هیلدا ناگهان جدی شد ``یه چیز خیلی مهمی یادم امد ``لامیا و فورجی که با دیدن چهره جدی هیلدا نگران شدن پرسیدن چی
هیلدا به لرزه افتاد و چشمانش را بست اخم هایش را در هم کرد ``چطور تونست یادم بره چطور می توانم به عنوان یه خدمتکار شیطانی به خودم افتخار کنم ``
لامیا نگران شده بود ``چی شده هیلدا سامان ؟ ``
هیلدا دندان هایش را بهم یابید مچش را دور پاکت محکم کرد طوری که کاغذ در حال له شدن بود ``من فراموش کردم برای پادشاه بزرگ شیطانی هدیه بگیرم ``
لامیا با تعجب نگاه کرد ``هیلدا سامان هر خدمتکاری ممکن همچین اشتباهی بکنه خواهش میکنم خودتون سرزنش نکنید ``
فورجی بیخیال به هر دو اون ها نگاه میکرد و در ذهنش میگفت ( من فکرم چی شده نگو تمام این اسکول بازی ها برای یه هدیه بوده )
اوگا بلاخره بهوش آمد ``من کجام `چی شد
فروجی ``صبح بخیر ``

....

آسمان به رنگ قرمز بود اطراف همیشه بیابان پر از اسکلت قرار داشت و اونجا همیشه صدای رعد برق می آمد رعد برق های بزرگ که به زمین بر خورد می کردن و اونجا رو می سوزندن
قصر سلطنتی شیاطین در این بیابان ترسناک خودنمایی میکرد و حتی از خود بیابان ترسناک تر بود
پادشاه در اتاق خودش روی صندلی نشسته بود و پا رو پا انداخته بود و به مشاور همیشگیش دستور میداد
``خوب می خوام اون هم باشه اسمش چییییی بود یادم نمیاد اما قیافه مزخرفی داشت ولی خیلی پایه بود
مشاور یاداشت کرد
``خدمتکار چند نفر شدن `` خدمتکار پیر با خستگی به یاداشت هایش نگاه کرد ``ده هزار نفر سرورم ``
`خوبه خوبه راستی ببین تو انبار قدیمی چی پیدا کردم ``دستشو بالا آورد و گوی مشکی به مشاورش نشان داد
مشاوره با نگرانی به اون توپ سیاه عجیب نگاه کرد هیچ چیز جز سیاهی درون اون نمی دید ولی این گوی سیاه به یاد آورد همینطور اون مرد عجیب که خودش را جادوگر زمان می نامید به یادش آمد حتی پادشاه فعلی چند بار با اون ملاقات کرده ``سرورم این توپ پدرتون از جادوگر زمان هدیه گرفته بودن ``
``ها اون پیرخرفت همچین چیز باحال داشت اون جادوگر چرا به من نگفت ، بیخیال ``مشاور به توپ نگاه دیگری کرد ``من چیز عجیبی حس نمی کنم سرورم متوجه نمیشم کجا این گوی سیاه باحال ``
پادشاه انگشت اشارش رو بالا گرفت و تکون داد ``نوچ نوچ شما چون ضعیفیت حس نمیکنید اما من دارم یه نیروی باحال داخل این گوی حس میکنم خیلی جالبه `` لبخندی زد
.
.
کوسوکه لبخندی زد و پا روی پا انداخت با اون چشمان فریبنده که اینکار می توانست ذهن هر کسی بخواند یا هر کسی به بازی بگیرد به شخص روبه رویش نگاه کرد مردی که روبه روی اون بود یک شخص عادی نبود و این برای کوسوکه جالب بود این مرد تنها کسی که بعد برادرش اونو جالب و سرگرم کننده می دونست
مرد روبه رویش کمی از چایش خورد و فنجان روی جای فنجانی بر روی میز عسلی که بین اون و کوسوکه بود گذاشت و صاف نشست و به کوسوکه نگاه کرد ``نمی دونم چی بهت بگم فقط می تونم بگم خیلی احمقی ``
کوسوکه بدون تغییر چهره با همون لبخند گفت :من هر چی ی هستم جز یه احمق ، خودت می دونی اونایی که وارد مقر من شدن عادی نبودن ``
جادوگر حق به جانب گفت :برادر تو هم عادی نیست پس باید به کسانی که عادی نیستن عادت داشته باشی

لبخند از رو صورت کوسوکه رفت و با نگاه تیز بینش حالا بسیار جدی تر و ترسناک تر شده بود به جادوگر روبه رویش نگاه کرد ``اونا با برادرم فرق میکردن من با اون همه سیستم امنیت فقط تونستم یه اطلاعات کمی ازشون به دست بیارم که منو بسیار متعجب زده کرد ``
جادوگر ابرو ها شو بالا داد ``تو متعجب زده پس این اطلاعات ارزش شنیدن داره ``

کوسوکه آهی کشید ``اونا جسم ندارن مثل شبح می مونن اما فرکانس و انرژی که ازشون ساطع میشه با مردم دنیا ما فرق میکرد ``
جادوگر اخم ها شو تو هم کرد ``این امکان نداره خودت که میدونید من جادوگر زمان یا بعدی هستم اگه کسی از جهان دیگه به جهان دیگری برود من اینو می فهمم نه تنها من بلکه پلیس زمان هم متوجه میشه ``
کوسوکه ``پس من آینده هم می فهمه خودت که می دونی رییس پلیس های زمان کیه ``
جادوگر آهی از خستگی کشید ``از سایکی کمک بگیر ``
کوسوکه ``فکر کردی این به ذهنم نرسید اما سایکی هم نتونست اونا رو پیدا کنه کاملا به نظر میرسه درباره ما و توانایی های که داریم می دونستن اخم کرد سرش پایین تر گرفت اینگار داره با خودش صحبت میکنه ``خیلی دوست دارم بدونم اونا کین
.
.
چشمان آبی یاتو به زمین دوخته شده بود اما فکرش جایی دیگری بود همینطور که تاپ می خورد به احساس عجیبی که امروز دست پیدا کرده بود فکر کرد اون احساس خطر بود اما خطر از چی قرار چه اتفاقی بیفته
یاتو ، یاتو سرش را بلند کرد و چشمانش به دختری که روبه رویش بود و با نگرانی به اون خیره شده بود نگاه کرد هیوری بهترین دوست بود یا شایدم کسی که دوسش داره در هر صورت اون شخص بسیار مهم برایش هست و آسیب زدن به اون به معنی بیدار شدن خدای جنگ یاتو یابو کوه
یاتو به عبوری نگران لبخند زد نمی خواست عبوری نگران کنه از تاپ که روی آن نشسته بود بلند شد دستش را در جیب گرمکن مشکی رنگی که همیشه می پوشید گذاشت جلو تر رفت و روبه روی هیوری ایستاد و لبخندی زد هیوری کمی سرخ شد ``چی شده ؟``یوکینه که همینطور که پاکت چیپس دستش بود و یکی از دستهایش در حال برداشتن یه لایه چیپس بود با بیخیالی گفت : «حتمی داره یک فکر مزخرف میکنه »
یاتو یوکینه رو نادیده گرفت و آهی کشید ``هیچی فقط امروز یکم احساس نگرانی داشتم ``هیوری لبخندی زد و با مهربانی به یاتو نگاه کرد ``منم بعضی وقت ها اینطوری میشم ناگهان حس نگرانی بهم دست میده و میترسم اتفاقی بی افته برای شما یا خانواده ام اما وقتی اون روز با یک لبخند تموم میکنم میبینم جایی نگرانی نبوده ``یاتو پوزخند زد ولی نتوانست جلوی خنده اشو بگیره کم کم صدا خنده اش بلند شد هیوری شاکی اخم کرد ``به چی می خندی``یاتو اشکی که از چشمش می آمد پاک کرد ``نمی دونستم همچین دختر احساسی هستی ``هیوری با عصبانیت گفت : «منو باش نگران کی بودم و دارم کی دلداری میدم »
یوکینه که بیخیال به گوشه ایستاد بود تماشا میکرد گفت :من دیگه به این اسکول بازی ها عادت کردم همون لحظه گوشی یاتو زنگ خورد بلافاصله خنده اش متوقف شد و گوشی تاشو صورتی رنگ خود را از جیبش در آورد ``الو ، آره خوب حتما به موقع پیداش میکنم فقط یه عکس بفرستید ``تلفن قطع کرد هیوری و یوکینه که تمام مدت ساکت بودن و به یاتو نگاه می کردند عبوری پرسید ``یک شغل دیگه ``یاتو با خوشحالی به عبوری نگاه کرد ``باید بریم یه گربه پیدا کنیم ``یوکینه کنارشون آمد و به یاتو نگاه کرد ``نا سلامتی تو خدای میری دنبال یه گربه ``یاتو با هیجان گفت :این مهم نیست مهم اینکه به زودی به هدف خودم یعنی ساختن معبد نزدیک میشم و با خوشحالی بطری پر از پول خرد رو نشون یوکینه داد هیوری با یه لبخند به هر دوی آنها نگاه کرد که ناگهان یک نفر به اون برخورد کرد و نزدیک بود تعادل خودش را از دست بدهد هیوری به کسی که به اون برخورد کرده بود نگاه کرد یک دختر جون بود به نظر همسن سال خودش می آمد مو های بنفش روشن داشت که خرگوشی بسته بود با گیره ای ستاره ای مانند که اونو بامزه کرده بودن چشمانش هم به رنگ مو هایش بنفش بودن اما پر رنگ تر مثل رنگ مو های یاتو
دختر معذرت خواهی کرد و به راه خود ادامه داد نیوری حالا که دقت کرده بود یه گربه مشکی هم به دنبال اون دختر بود .
یاتو به دختری که به عبوری بر خورد کرده بود نگاه کرد که در حال دور شدن از آنها بود اخم ها شو تو هم کرد ``اون عادی نیست ``
سارا ``گیبل به نظرت سنسی با کوسوکه دارن چی میگن ``
گربه با آن چشمان سبزش به جلو خیره شده بود و راهش را می رفت گفت : حتما درباره اون گوی های سیاه
سارا دست تو جیب شلوار کوتاهش کرد ``کاشکی هم یکی به من میداد ``
گربه ``به نظرم بهترین کاری که جادوگر زمان انجام داد این بود که از اون گوی های سیاه به تو نداد ``
سارا شاکی شد ``چرا مگه من چمه ``
گربه ``دست پا چلفتی ، بدرد نخور ، خراب کار ، مزاحم ، پر حرف با گفتن هر یکی از این کلمه ها یک تیر به قلب سارا بر خورد میکرد
سارا بی حال مثل مجروح ها با صدای گرفته گفت : گیبل خیلی بی رحمی
گیبل با بی تفاوتی ادامه داد ``حقیقت بی رحم هست پس یاد بگیر با این حقیقت زندگی کنی یا دورش بزنی ``
سارا ترسناک خندید ``می دونی حقیقت دنیا اینه که گربه ها نمی توانند حرف بزنند چه برسه سخنرانی کنند ``
گیبل ایستاد و با چشمان سبزش به سارا نگاه کرد که با پروی تمام ایستاده بود و یه لبخند پیروز مردانه از حرفی که زده بود بر لب داشت
گیبل آهی خسته کشید و به راهش ادامه داد ``از دست جوان های امروزی ``
سارا هم پشت سر گیبل راه افتاد ``گیبل به نظرت اون خوابی که دیدم واقعی میشه ``
گیبل بدون اینکه به سارا نگاه کنه به راهش ادامه داد ``امیدوارم نشه چون اگه رویا تو به واقعیت بپیونده تمام جهان ها درگیر میشن ``
مردی بر فراز کوه ایستاده بود و نسیم خنک مو های کمی بلند مشکی آن را تکان میداد مرد به شهر نگاه کرد که برج ها تا آسمان رسیده بودن و چراغ ها شب را روز کرده بودن سیگار را بین دو انگشتانش گذاشت و از دهنش خارج کرد و دود را در هوا پخش کرد ``اینگار قرار همه چی از امشب شروع بشه ``
یک گلوله شلیک شد صدای آن در دیوار ها قدیمی کوچه های تنگ تاریک پیچید جسد خون آلود با یک سوراخ گلوله در وسط پیشانی بر روی زمین افتاد .
مرد بر فراز کوه به آسمان ابری تاریک نگاه کرد ``قرار جالب بشه ``
یک تصویر تار ایجاد شد تصویری از آسمان سرخ که شکافته شده ، جادوگر با یک دختر که یک گربه در آغوش داشت ایستاده بودن در کنار آنها چند نفر دیگه هم بودن یک مردی با مو های زرد پسری با مو های صورتی و انتن روی سر در پشت آنها یک پسر مو های بنفش سیخ سیخی و دختر کناریش با مو های زرد بلند ایستاده بود و همه با شوک به آسمان خیره شده بودن ، افراد دیگر بودن که که هیچ کدوم از آنها را نمی شناخت شهر بهم ریخته بود تصویر عوض شد و جنازه ای دید پلیس ها و یک کارگاه که فرد کنارش مو های قرمز داشت یک زمین نابود شده دید یک جنگ دید یک پسر راهنمایی که تاریکی اطراف اون گرفته و شهر اطراف آن نابود شده باز جنگ باز مرگ چندین جنازه فریاد ها گریه ها و ماه نابود شده که فقط یک حلال ازش مانده
یامادا چشمانش را باز کرد میامورا از یامادا جدا شد و متوجه چهره ترسیده و تو شوک رفته یامادا شد دستش را روی شانه یامادا گذاشت ``یامادا ``یامادا با شنیدن اسمش سرش را بلند کرد و به میامورا که به اون خیره شده بود نگاه کرد داشت اشک می ریخت میامورا با دیدن اشک های بهترین دوستش دستش رو روی گونه اش گذاشت و با شصتش اشک شو پاک کرد ``یامادا چی دیدی ``یامادا بدون اینکه جوابی بده لرزید و صدای گرفته ای از آن خارج شد ``من .....من ....نمی دونست چه کلمه ای می تونه چیز های که دیده توصیف کنه حس سنگینی در سینه اش داشت اینگار برای نفس کشیدن تقلا می کرد نفس کشیدن سخت بود میامورا جلو تر آمد و دستش روی دو شونه یامادا گذاشت ``یامدا به من نگاه کن ``یامدا به چشمان پسر روبه رویش نگاه کرد که با نگرانی به اون خیره شده بود میامورا دست یامادا گرفت و روی سینه اش گذاشت ``اروم نفس بکش همزمان با من نفس بکش ``یامادا سیع کرد هر کاری که میامورا به اون میگه انجام بده بعد از چند نفس حس کرد سینه اش دیگه سنگین نیست و حالا راحت تر می اونه نفس بکشه چند نفس عمیق دیگه کشید میامورا که متوجه شد حال یامادا بهتر شده نفس راحتی کشید اون نگران بود تا حالا یامادا را این طوری ندیده بود و براش سوال شده بود یامادا چی دید که همچین واکنشی نشون داد ولی سیع کرد فعلا چیزی سوال نکنه تا یامادا خودش بگه ``بهتری ؟``یامادا به تخت میامورا تکیه داد و چشمانش را بست ``بهترم ``میامورا دقت کرد هنوز دست یامادا ول نکرده دستش وقتی گرفت سرد بود و حالا گرم شده بودن ``می خوای امشب این جا بمونی ``یامادا آهی کشید غمگین به نظر می آمد ``نمی خوای بدونی چی دیدم ``میامورا نزدیک تر شد ``اگه برات سخت به من بگی می تونی بعداً این کارو بکنی ``
یامادا به میامورا نگاه کرد هیچ آثاری از شوخی نبود فقط چشمانی از ترس به اون خیره شده بودن ``ممکن بعداً وجود نداشته باشه ``میامورا با این حرف شوکه شد یامادا اینقدر این حرف جدی زده بود که ترس لرز بر جون هر کسی مینداخت.``یامادا داری منو می ترسانی بهم بگو چی دیدی ``
یامادا همه چیو که دیده بود به میامورا گفت با اینکه فکر کردن به اون چیز های که دیده بود براش سخت بود چه برسه که قرار اونا رو تجربه کنه از خودش سوال کرد که این آینده وحشتناک دیگه چیه میامورا هم همین گفت اون به نظر آروم تر از یامادا می آمد اما باز هم وحشت کرده بود از اینکه همچین آینده در انتظار آنهاست
میامورا``این آینده خیلی غیر منطقی و تخیلی میاد ، اون های که دیدی کی بودن هیچ کدوم برات آشنا نبودن ``یامادا با افرادی که تو الهام از آینده دیده بود فکر کرد هیچ کدوم آشنا نبودم همشون عجیب بود بودن مخصوصا یه اختاپوس زرد رنگ که دیده بود اون چی بود ``من هیچ کدومشون نمیشناسم حتی برام آشنا نبود ``میامورا ``پس باید بگردیم اونا رو پیدا کنیم تنها سرنخ ما هستن ``یامادا متفکرانه گفت :توی یکی از تصویر آینده که دیدم اینگار زمان قدیم بود به نظرت این چه ربطی به آینده داره ``میامورا ``شاید سفر در زمان چیزی هست ``یامادا غرغر کرد ``یکم قضیه رو جدی بگیر ``میامورا با بیخیالی سرش تکون داد ``من جدی هستم ``یه لبخند روی صورتش بود و چشمانش پر از شور هیجان برق میزد ``جدی ، آره جون خودت قشنگ مشخصه داری از هیجان برق میزنی ``میامورا لبخندی زد ``اینکه قرار کل دنیا رو نجات بدیم باحال ``یامادا آه خسته ای کشید نمی دونست چی بگه
میامورا ``امشب اینجا میمونی دیگه نه ``یامادا نمی خواست بره خونه کسی الان خونه نبود خانواده اش به مسافرت رفته بودند و خودش تنها بود مخصوصا الان که از تنهایی بیشتر از زمان دیگه ای میترسه ``باشه ``میامورا کف دست ها شو به هم زد ``خوب پس امشب می تونیم بیشتر درباره آینده بفهمیم ``
کوهینا ایستاد و به آسمون نگاه کرد که ابر های تیره ستاره ها رو پوشانده بودن و مهتاب پشت ابر ها مخفی شده بود کوکوری سان ایستاد هنوز دست کوچک کوهینا تو دستش بود متوجه شد کوهینا داره به آسمون نگاه میکنه ``کوهینا چی شده ``
کوهینا ``قرار بارون بیاد ``کوکوری سان به آسمون نگاه کرد که هیچ ستاری دیده نمی شود با اینکه تاریک بود اما ابر ها کمی مشخص بودن که هر لحظه آماده باریدن هستن ``اره ، بهتر زود تر برگردیم خونه ``خرید ها رو کمی جا به جا کرد که خستگی دستش از این همه سنگینی کمتر بشه ``من چرا برای اون دو تا احمق هم خرید کردم ``کوکوری سان با عصبانیت اینو گفت ناگهان صدای بلند تیری هر دو رو از جا پراند کوکوری سان به عقب برگشت و با ترس گفت :«این صدای چی بود » کوهینا بیخیال با همون چهره بدون واکنش گفت :«به نظر صدای اسلحه بود » کوکوری سان بیشتر عصبی شد ``اینقدر بیخیال این حرفو نزن ``کوهینا لباس کارگاهی به تن کرد ``بریم بیبینیم چیه ؟``کوکوری سان فریاد زد ``لازم نکرده به پلیس خبر میدیم
کوهینا ``اون وقت اگه واقعا صدای تیر نبود پلیس فکر میکنه ما اونا رو مسخره کردیم ``
کوکوری سان ``برام مهم نیست ``تلفنشو در آورد و به پلیس زنگ زد .
یک پلیس مرد بر روی صندلی خود نشسته بود و در حال تمرکز بر روی یک پرونده مهم به نظر می آمد بود تلفن کنارش به صدا در آمد گوشی را برداشت .
اوگینو از آسانسور پیاده شد اون خوشحال بود که قرار امشب بلاخره به خونه بره بعد از چند روز کار کردن روی یک پرونده سخت که هنوز معمای آن حل نشده و این باعث ناامیدی ولی اجازه اینو دادن که برای چند ساعت به خونه بره تو این چند روز چقدر به فکر دختر نازنیش و همسرش بود دلش بیشتر از همیشه براشون تنگ شده . در حال رفتن به سمت خروجی بود که صدای مافوقش اون رو از فکر خیال خونه در آورد با اخم به پیرمردی که اون صدا کرد نگاه کرد و با خودش فکر میکرد چه پیرمرد رو اعصابی
پیرمرد که مافوق اوگینو بود جلو تر آمد گفت :«متاسفا اوگینو امروز هم نمی تونی بری خونه یک قتل دیگه اتفاق افتاده و این یکی مشابه بقیه است اما دور تر از مکان پنج جسد قبلی » اوگینو بشتر از متعجب شد عصبانی شد و تصمیم گرفت هر طور شده قاتل پیدا کنه تا دیگه بیشتر از این از خانواده اش دور نشه برای همین به اینابا فکر کرد همکار قدیمی لبخندی زد ``فکر کنم یه بار دیگه باید ازش کمک بخوام ``